دانایی، توشه راه است
 
تازه چه خبر؟
دو شنبه 13 تير 1390برچسب:, :: 8:30 ::  نويسنده : سکوت

می گویند در زمانهای دور پادشاهی حکم می راند که در میان درباریان و خدم و حشم، غلام سیه چرده ای را بسیار نیکو می داشت. دیگر درباریان از این امر خشمگین بودند و گهگاه بر پادشاه خرده می گرفتند که: سلطانی را با چنین جاه و جلال، سزاوار نبود که سر در بر غلامی سیه روی به مصاحبت وی مشغول باشد در حالی که نزدیکان وی از وزرا و صدر اعظم و سایرین بر این امر موجه ترند.

اما پادشاه هماره پاسخ می داد که: من چیزی می دانم که شما بر آن آگاه نیستید.

روزی سلطان عزم سفر نمود و جمعی از نزدیکان و درباریان همراه با چندین شتر که اسباب و وسایل آنها را حمل می کردند راهی بلاد چین گشتند. این بار نیز چون سایر دفعات پادشاه غلام محبوب خود را نیز همراه کاروانیان گردانید و از این رو موجبات خشم و حسد اطرافیان را برانگیخت. اما هرچند به سلطان اصرار ورزیدند که از وی چشم بپوشان، در او کارگر نیفتاد.

در میانه راه، پادشاه امر به اتراق جهت استراحت کاروانیان نمود. گرمای هوا بس طاقت فرسا بود و بیم بی آبی در ادامه سفر می رفت. پادشاه از کجاوه به زیر آمد و در حال بازدید از نفرات و تجهیزات خویش بود که در دوردست کاروانی دید که طی طریق می نمود. یکی از درباریان را فراخواند و دستور داد به نزد کاروان برود و مقصد آنها را سوال کند. پیک روان شد و پس از ساعتی نزد پادشاه بازگشت. فرمود: مقصدشان را پرسیدی؟ پاسخ داد: آری راهی کشور یمن هستند. فرمود: بار آنها چیست؟ گفت: نفرموده بودید سوال کنم سرورم.

سلطان دیگری از نزدیکان را خواند و پی این پرسش به کاروان همسایه فرستاد. چون بازگشت پرسید: بار آنها چه بود. پاسخ داد: پنبه حمل می کنند. فرمود: چند تن در کاروان همراه هستند؟ گفت: این سوال را نفرموده بودید قربانت گردم.

پادشاه نفر دیگر را روانه دانستن این پرسش نمود و چون بازگشت، گفت: 32 نفر هستند. پرسید: چند مرد و زن و کودک؟ پاسخ داد: پادشاه امر به پرسیدن این سوال نفرموده بودند.

سلطان ناگزیر دیگری را از درباریان برای این امر فرستاد. وی نیز پس از ساعتی بازگشت و گفت: 21 مرد و 7 زن و 4 کودک در کاروان همراهند. فرمود: اهل کدام دیار هستند و از کجا راهی کشور یمن گشته اند؟ پاسخ داد: سرورم اگر رخصت دهید الساعه نزد ایشان بازگردم و این پاسخ این سوال را جویا شوم. فرمود: از درباریان فلان را بخوانید. چون آمد وی را پی پرسیدن مبدا کاروانیان فرستاد. چون بازگشت به اطلاع رساند که کاروان از شام حرکت کرده اند. سلطان پرسید: چند روز است که در راه سفرند؟ گفت: قربانت گردم، نفرموده بودید که...

سلطان به خشم آمده و غلام سیه چرده خویش را فرا خواند. یکی از نگهبانان گفت که وی در حال مراقبت و نگهداری کودکان است. فرمود: الساعه به حضور بیاوریدش. چون غلام حاضر گشت، پادشاه فرمود: آن کاروان را در نزدیکی مان می بینی؟ همین الان به سراغ آنها برو و مقصدشان را سوال کن. غلام عازم گشت و پس از اندک تاخیری در حالی که چند کیسه وزین بر دوش داشت بازگشت.

سلطان پرسید: مقصدشان را پرسیدی؟ گفت: آری، راهی کشور یمن هستند. سوال کرد: آیا دانستی بار آنها چیست؟ پاسخ داد: بله سرورم، پنبه حمل می کنند. پرسید: چند تن در کاروان همراه هستند؟ گفت: 32 نفر، 21 مرد، 7 زن و 4 کودک! فرمود: از مردم کدام شهر و ولایت هستند؟ پاسخ داد: از شام عازم گشته اند. پرسید: چند روز است که در سفرند؟ گفت: مدت 11 روز است که در راهند. فرمود: آیا آذوقه غذا و آب کافی برای ادامه سفر دارند؟ پاسخ داد: آری، از آنجا که بیشتر جمعیت کاروان بزرگسال هستند در جیره بندی خوراک ملاحظه داشته اند. پرسید: آیا پرسیدی که می توانند از اندوخته آب خود اندکی به کاروان ما ببخشند یا بفروشند؟ غلام در حالی که کیسه های بر دوش گرفته اش را زمین می گذاشت، گفت: این مقدار آذوقه و آب توانستم از آنها بگیرم ولی هرچه اصرار ورزیدم چون دانستند سلطان بزرگ ما را همراهی می کنند، بهایی برای آنها نستاندند و تنها در خواست کردند که سلام و ارادت ایشان را خدمت سرورم عرض نمایم.

سلطان رو به درباریان کرد و گفت: اگر می خواستم هریک از شما را برای اینکار بفرستم همانا تا آب را به کاروانیان برسانید جملگی هلاک گشته بودند. حال دانستید که از چه رو این غلام نزد من گرامی تر است؟

  


نظرات شما عزیزان:

مهرانا
ساعت0:17---14 تير 1390
____________$$$$$$$$ ♥♥♥♥♥♥ $$$$$$$$$
__________$$$$$$$$$$$$_♥_$$$$$$$__$$$$
_________$$$$$$$$$$ امیدوارم که $$$$$$__$$$
_________$$$$$$$♥ آسمانت بی غبار ♥ $$__$$$$
_________$$$$$$♥ سهم چشمانت بهار ♥$___$$$
__________$$$$$♥ قلبت از هر غصه دور ♥$__$$$
____________$$$$♥ بزم عشقت پر سرور ♥$$$
_______________♥ بخت و تقدیرت قشنگ ♥$
_________________♥ عمر شیرینت بلند ♥
____________________$$$$$$$$$$
______________________$♥$♥$
_______________________ ♥
_________________________


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب